من در سال ۱۳۴۱ در خانوادهای چشم به دنیا گشودم که پدر و مادر معلم بودند و به همین دلیل کتاب، بخشی جداییناپذیر از فضای پرورشی آن به شمار میآمد. پیش از چهارسالگی خواندن و نوشتن را آموختم و تا آن زمان مجموعه کتابهای صمد بهرنگی را خوانده بودم. این توانایی که آن را از طریق آموزش غیر مستقیم به دست آوردم، موجب شد که بسیار زود از دنیای پرشور کودکی به جهان سنجیدۀ بزرگترها پرتاب شوم و خیلی زود به مدرسه بروم. در دبستان به دلیل تغییر ناگهانی قوانین آموزشی، از نظر سنی برای رفتن به کلاس بالاتر پذیرفته نشدم و ناگزیر سه سال با عنوان «مستمع آزاد»، آمادگی و ... در کلاس اول درجا زدم. همین سبب شد که طعم گریختن از کلاس، رج زدن مشق شب و تنبیه را در حالی که شاگرد برجستۀ مدرسه به شمار میآمدم، بچشم. گاهی فکر میکنم شاید زیر بار همان تکالیف تکراری شب، این همه بدخط و تندنویس شدم. از همان دوران عشق به نوشتن، به ویژه نیمهشبها مرا از خواب میپراند و به نوشتن مطالبی وامیداشت که هیچ گاه به فکر جمعآوری آنها نیفتادم، اما این حالت مانند درد زایمان برایم لذتبخش بود. در اواخر دوران دبستان به شعر رو آوردم و بر اثر تکرار در خواندن، اشعار حافظ و نیما را از بر شدم.
در همۀ سالهال تحصیلی افزون بر این که شاگرد درسخوان و ممتازی به شمار میآمدم، عادت کرده بودم که نوشتههایم میان بچهها و معلمها دست به دست بگردد، سر صف خوانده شود و مورد تحسین قرار بگیرد. در دبیرستان، دبیر انشای ما، خانم «مریم نشیبی» که به کتاب و ادبیات عشق میورزید، شیفتۀ نوشتههایم شد و یک روز بیخبر دفتر انشای درهم و خطخطی مرا با خود به رادیو برد. باید بگویم من در کلاس آن خانم خوشذوق که یادش خوش، از نوشتن انشا با موضوع معین معاف بودم و میتوانستم موضوع انشای هفتگی را به خواستۀ خودم انتخاب کنم. آن معلم ادبدوست و بسیار خوشصدا مجری رادیو بود و دفتر مرا به آقای «مسعود بهنود» که جمعهها برنامۀ «ظهر روز هفتم» را به شکل زنده اجرا میکرد، داد. آقای بهنود هم همان روز با شوق اعلام کرد که نوشتۀ یک دختر پانزدهساله با خطی بسیار بد به دستم رسیده و بیگمان نویسندهای در راه است! به این ترتیب یکی از انشاهایم با نام «ما را چه میشود» از رادیو پخش شد و زمینۀ همکاری من با رادیو فراهم آمد. بعدها این همکاری طی دو سال به شکل نوشتن قطعات ادبی برای برنامۀ صبحگاهی رادیو با دریافت حقوق معین ادامه یافت.
پس از گرفتن دیپلم با انقلاب فرهنگی پشت سد کنکور ماندم و حیران و حسرتزده مشاغل بسیاری را در زندگی آزمودم. دیرتر در سن بیست و هفت سالگی به دانشگاه راه یافتم و رشتۀ مامایی را خواندم. طی سالهایی کار در درمانگاه و مطب مامایی را تجربه کردم و همچنان به ویژه در نیمهشبها برای دل خودم مینوشتم و فقط با گشت و گذار در دنیای کتاب آرام میگرفتم. در سال ۱۳۷۵ توسط خانوادۀ حمیدا که با آنها آشنا بودم، به عنوان ویراستار دعوت به همکاری شدم. اکنون فکر میکنم در همۀ آن سالهای این در و آن در زدنها و در زمینههای گوناگون دست و پا زدنها ناخودآگاهانه در همین مسیر گام برمیداشتم.
کار ویرایش را با عشق انجام میدهم، انگار که واژهها از جنس روح من هستند و میدانم چگونه باید جلا داده شوند. ویرایش را یک جور بازی پیچیده و لذتبخش میبینم که در آن از خود و پیرامونم جدا میشوم و فقط به چینش و پردازش واژهها میپردازم. به گمانم در این راه تربیت سخت و خردهگیر خانوادگی که با جوهر شعر و ادبیات نرمش پذیرفته، بسیار کمکم میکند تا زایدهها را بروبم و کاری کنم تا جان کلام نمایان شود. با آن که طی بیش از دو دهه همکاری با انتشارات «حمیدا» و «کلک آزادگان» به ترجمه و تألیف نیز پرداختهام، اما همچنان دوست دارم یک ویراستار خوب و دقیق به شمار بیایم که به نویسنده و مترجم یاری میدهد تا افکاری را که بر کاغذ آورده است، هر چه گویاتر جان ببخشد.
بله، برخلاف پیشبینی لطفآمیز آقای بهنود تا امروز ریحانه فرهنگی نویسندهای نامی نشده، اما از اهل قلم هم دور نمانده است!