ورود
جستجو
سرچشمه
کارنامه
آفرینندگان
درستنویسی
دانستنیها
کتابخانه
فروشگاه
تماس
جستجو
آفرینندگان
شاعران
عارف قزوینی
×
ابوالقاسم عارف، غزلسرا، ترانهسرا، خواننده، آهنگساز و نوازندۀ میهنپرست در اواخر دوران قاجار دیده به جهان میگشاید. پدر او ملا هادی نام دارد که در قزوین به حرفۀ وکالت مشغول بود. تاریخ دقیق تولد عارف مشخص نیست و سال ولادت او را خاورشناس روسی به نام چایکین و دو پژوهندۀ ایرانی با اسامی محمدرضا هزار و رضازادۀ شفق میان بیست و چهارم آذرماه 1285 تا سیزدهم آذرماه 1259 هجری خورشیدی میدانند. این هنرمند بزرگ در بارۀ نامشخص بودن زادروز خود چنین مینویسد: «اگر نتوانستم از عهدۀ تعیین روز و شب یا ساعت و دقیقهای که از کتم عدم قدم به عرصۀ وجود گذاشته، به خوبی برآیم، تقصیری از برایم نخواهد بود؛ برای این که بر هر که بنگری، به همین درد مبتلاست. اغلب مردم این مملکت از تاریخ تولد خود بیخبرند. بدبختانه یک ملتی که از تاریخ ملیت و قومیت خود بیاطلاع باشد، چه اهمیتی خواهد داشت اگر تاریخ تولد خود را نداند. مکرر دیده و شنیده شده از یک مرد هفتادساله سؤال شده و او گفته است: وقتی که خاقان مغفور به تخت نشست و تاج سلطنت بر سر گذاشت، من پنجساله بودم!» عارف تا سن هفدهسالگی در دانش صرف و نحو و ادبیات فارسی مهارت پیدا میکند. همچنین به تشویق پدر، خط نستعلیق و شکسته را نزد سه استاد خوشنویس به خوبی فرامیگیرد و در این دو شیوه به زیبایی مینویسد. هنرآموز کوشا استادان خوشنویسی خود را این گونه معرفی میکند: «حضرت استادی، جناب آقا شیخ رضای خوشنویس، شکسته و نستعلیق، هر دو را خوب مینوشت. حضرت محمدرضای کتابفروش که مردی کامل و ادیبی فاضل بود، شغلش کتابفروشی و مرا به خصوصیت پدرم تعلیم میداد. حضرت آقا شیخ علی شالی، معروف به سکاک، مجسمۀ صنعت بود و چهار ـ پنج خط را خوب مینوشت، نقاشی خوب میکرد و با استخوان، قلمدانهای اعلا میساخت. هر گاه بخواهم در خصوص این مجسمۀ صنایع مستظرفه چیز بنویسم، خود آن کتابی خواهد شد. از زمان طفولیت تا زمانی که از قزوین خارج شدم، با این معلم محترم خود مأنوس بودم.» عارف قزوینی در نوجوانی در محضر حاج سید صادق خرازی، هنر موسیقی و آوازخوانی را میآموزد. از آنجا که حنجرهای زرین و آوایی داوودی دارد، پدر به اصرار طی مراسمی در خانه عمامه بر سرش مینهد و او را وامیدارد تا در پای منبر یکی از وعاظ مشهور قزوین به نام میرزا حسین که مردی اهل خرد و ادبپرور و در روزگار خود یگانه است، نوحهخوانی کند. پسر اما دل خوشی از کردار و پیشینۀ پدر در عرصۀ وکالت و امانتداری ندارد و رفتار او را مطابق با عدل و انصاف نمیبیند. از این رو پس از مرگ پدر، دستار از سر برمیگیرد وپس از دو ـ سه سال روضهخوانی را کنار میگذارد. این سرایندۀ خوشذوق در بارۀ آن دوران میگوید: «در آن هنگام بیشترِ نوحهها را خودم ساخته و میخواندم.» گفت پیغمبر به فرزندش حسین کای عزیز خاطرم ای نور عین از جفای بیحساب دشمنان برتو میگرید زمین و آسمان در ره حق رنجها بینی فزون دست و پا خواهی زدن در خاک و خون دست عباست ز تن گردد جدا وه که افتد لرزه بر عرش خدا من نمیگویم ز حال اکبرت یا ز تیر و از گلوی اصغرت شرح ندهم بهر تو این ماجرا تا مبادا منقلب گردد خدا قاسمت آن تازهداماد رشید زیر سم اسبها گردد شهید از جفای بیحد شمر لعین میشود ماتمکده روی زمین زینبت گردد اسیر اشقیا وای از این جور و جفای ناروا کودکانت جملگی باباکنان زین مصیبت بر سر و سینه زنان عارفا این داستان پرشرر این زمان بگذار تا وقت دگر با این که شکوه و گلایههای عارف از پدر در جایجای دستنوشتههای او به چشم میآید، اما در وصف پرورش خود جانب انصاف را نگه میدارد: «پدرم به اندازۀ استعداد و دِماغ من از تربیت غفلت کرد، ولی به قدر گنجایش کلۀ خود و تربیت آن زمان کوتاهی نکرد و در دو چیز بیشتر ساعی بود: یکی در خصوص خط و دیگر در باب موسیقی. در سن سیزدهسالگی به اولین معلم موسیقی، مرحوم حاجی صادق خرازی که در شمار محترمین قزوین شمرده میشد، مرا سپرد. چهارده ماه در خدمت استاد بزرگوار خود به تحصیل این علم کوشیدم. اگر تحصیلات آن وقت را به همان ترتیب که نوشته بودم، یعنی آن کتابچهای را که به دستور معلم خود به مناسبت هر آوازی، شعری داشت، امروز داشتم، خیلی چیزها از آن فهمیده میشد. چون دارای حنجرۀ داوودی بودم که میتوان گفت معجز یا سحری بود، همین اسباب شد که پدر به طمع افتاد از برای خطاهای خود که در دورۀ زندگی به واسطۀ شغل وکالت مرتکب آنها شده بود، جلوگیری از آنها کرده باشد، هیچ بهتر از این ندید که مرا به شغل روضهخوانی وادار کند.» عارف قزوینی در آغاز کار سرایندگی از درک و تحلیل مسایل اجتماعی و سیاسی آگاهی ندارد و طبیعتاً سرودههای او نیز فقط از مضامین عاشقانه برخوردار هستند و در قالب اشعار پیشین جاری میشوند. جنبش آزادیخواهی مشروطیت نقش برجستهای در زندگی و هنر این صاحب روح لطیف بازی میکند و اندکاندک از او شاعری میهنپرست، ضد ستمکاری و دوستدار سرسخت و پیگیر آزادی پدید میآورد. هنگامی که شاعر جوان حدود بیست و سه سال دارد، جنبش مشروطیت اوج میگیرد و موجب میشود که رفتهرفته سرایش این هنرمند به سوی سادگی و روانی برود، ضربالمثلهای عامیانه در آن راه یابد و جای خود را در قالب ترانه و با مهارت عارف در نوازندگی و آوازخوانی، در کوچه و بازار و میان تودۀ مردم باز کند. عارف قزوینی در هنگام انقلاب مشروطه بیشتر اوقات در تهران به سر میبرد و فقط دورانی کوتاه را در رشت، اصفهان و اراک میگذراند. دکتر رضازادۀ شفق در بارۀ همراهی و همدلی این شاعر ادیب با جنبش مشروطه چنین میگوید: «عارف از نخستین روزهای نهضت مشروطه در ایران، همراه ملت در مبارزه با آن رو به رو بود.» عارف با تأثیرپذیری از جنبش مشروطیت به برانداختن استبداد با مبارزۀ مسلحانه معتقد میشود و سپس درمان درد وطن را در ساختار جمهوری مییابد. به این ترتیب میتوان نگرش اجتماعی و سیاسی او را به دو دوره تقسیم کرد: از سال 1288 تا 1304 خورشیدی که مسیر مشروطهخواهی تا هواداری از جمهوری را میپیماید. سرودههای او در طرفداری از جنبش مشروطه و ضد ستمگری حاکمان به اندازهای بر دل مردم مینشیند و بر زبان آنها روان میشود که به لقب «شاعر ملی» دست مییابد: از خون جوانان وطن لاله دمیده از ماتم سرو قدشان سرو خمیده در سایۀ گل بلبل از این غصه خزیده گل نیز چو من در غمشان جامه دریده خوابند وکیلان و خرابند وزیران بردند به سرقت همه سیم و زر ایران ما را نگذارند به یک خانۀ ویران یا رب بستان داد فقیران ز امیران از سال 1304 تا 1312 خورشیدی که شاعر مسیر جمهوریخواهی تا ناخشنودی از شخص رضا شاه و حکومت او را میپیماید. در این راه محکوم به تبعید به همدان میشود و ناگزیر باقی زندگی را تا هنگام مرگ در گوشهنشینی و تنگدستی میگذراند. کامیسلروف در تعریف از آرمانخواهی و آزادگی او مینویسد: «آثار عارف قزوینی نمونۀ مناسبات جدید انقلابی نسبت به شعر و نمودار پرهیز از تفنن و شاخص ادبیات به یک وسیلۀ واقعی مبارزه در راه آرمانهای ملیست.» عارف قزوینی را میتوان نخستین غزلسرا و ترانهگوی سیاسی دانست. سرودههای او در روزنامههای آن زمان به چاپ میرسد و مردمان آنها را در هر گذر میخوانند. دیوان او در بر دارندۀ نود و هفت غزل، هشتاد و شش ترانه، شماری قصیده و دوازده شعر در هجو اشخاص است. این سخنسرای خوشآوا واژگان نامأنوس و جدیدی را در سرایش مینشاند و به مردم میشناساند: «استبداد، آزادی، استقلال، هموطن، رنجبر، آموزش و پرورش، خائن، اشراف، اجنبی، قانون اساسی، پلیس، انقلاب، ملی، سیاست، حزب و ... .» خود او در رابطه با نوآوریهایش شرح میدهد: «اگر من هیچ خدمتی دیگر به ادبیات و موسیقی ایران نکرده باشم، وقتی تصنیف وطنی ساختهام که ایرانی از دههزار نفر، یک نفرش نمیدانست وطن یعنی چه! تنها تصور میکردند وطن، شهر یا دهیست که انسان در آنجا زاییده شده باشد! جنگ حیدری و نعمتی هم از میان نرفته است و اهل یک محله با محلۀ دیگر مانند آلمان و فرانسه در جنگند. خصومت بچههای چالهمیدان با لوطیهای سنگلج در سر حرکت دادن نخلۀ تکیۀ حاجی رجبعلی موضوع بحث است. جنگ جهانگیر که مدتیست شروع کرده، اسباب حیرت مردمان شده؛ در صورتی که این نفاقهای داخلی ما صدها سال است که موجودند.» قدرت این سراینده در به یاد سپردن نتهای موسیقی و سرودهها همگان را به شگفتی وامیدارد. او ترانههای پر فراز و نشیب خود را بدون نوشتن نت به یاد میسپارد و اجرا میکند. عارف قزوینی نخستین ترانه را در هجدهسالگی میسراید و با دلیری، سنتهای رایج روزگار خود را پشت سر میگذارد. این سنتشکنی او در هر دو مضامین عاشقانه و اجتماعی سرودههایش جلوه میکند. عارف در زمرۀ نخستین هنرمندانیست که در ایران کنسرت برگزار میکنند و این شیوۀ اجرا را به مردم میشناسانند. او در این کنسرتها نقش بیهمتا و برجستۀ ترانهسرا، آهنگساز، نوازنده و نیز خواننده را بر عهده دارد و جمعیت انبوهی را که گرد میآیند، از مهارت خود به شگفتی وامیدارد. بنا بر اعتقاد این هنرمند میهندوست، تصنیف باید بدون تحریر باشد تا مردمی که از فنون آواز آگاه نیستند، بتوانند آن را به آسانی به خاطر بسپارند و زمزمه کنند. یکی از خوانندگان همدورۀ او به نام عبدالله دوامی حکایت میکند که موقع اجرای یکی از ترانههای عارف، تحریر به کار میبرد. آنگاه سراینده با تندی به او اعتراض میکند که چرا چنین کرده است. بیشترِ ترانههای این هنرمند، ساده و گویا هستند و میتوان آنها را روی یک یا دو گوشه اجرا کرد. از این رو کلام او میان مردم نفوذ میکند و به روانی در هر کوی و برزن شنیده میشود. تا کنون این ترانهها را خوانندگان نامداری مانند عبدالله دوامی، قمرالملوک وزیری، محمدرضا شجریان، صدیق تعریف، محسن کرامتی و بسیاری دیگر اجرا کردهاند. این تجلی هنر از احساسات پرشور و سوزانی.بهرهمند است. او در نوجوانی با وساطت همسر استاد خوشنویسی خود به نام شیخ علی شالی، معروف به سکاک، به دختری دل میبندد. دلدار عارفِ شیفته، «خانمبالا» نام دارد و از خاندانی سنتی در قزوین است. خانوادۀ دختر با ازدواج این دو سر ناسازگاری پیش میگیرند، زیرا با اشتغال خواستار به هنر موسیقی به شدت مخالف هستند. عارف در نهان با دلدار خود پیمان زناشویی میبندد، اما خانوادۀ خانمبالا پس از باخبر شدن از این سرکشی، دختر را به بند میکشند و به شدت مجازات میکنند. هنرمند جوان که تاب آزار معشوق را ندارد، پس از کوچیدن به رشت و یک سال ماندن در آن شهر با این امید که خشم خانوادۀ دختر فروکش کند، ناگزیر بازمیگردد و همسر محبوب خود را طلاق میدهد. نشان این جور تا پایان عمر بر روح حساس عارف باقی میماند و او را از تشکیل یک کانون گرم خانوادگی بازمیدارد. عارف قزوینی این غزل را موشح به نام دلارام خود، خانمبالا آورده است: خم دو طرۀ طرار یار یکدله بین به پای دل ز خمش صدهزار سلسله بین از آن کمند خم اندر خمش نخواهم رست دلم ز بیدلی این صبر و تاب و حوصله بین نگر قیامت از سرو قد و قامت او دوصد قیامت و آشوب و سوز و ولوله بین مکان خال به دنبال چشم و ابروی یار مکین چو نقطۀ بایی به مد سلسله بین به غمزه چشمش زد راه دل سپرد به زلف شریک دزد نظر کن رفیق قافله بین اگر اثر نکند آه دل مپرس چرا میان آه و اثر صدهزار مرحله بین لب و دهان تو را تهمتی به هیچ زدند شکرشکن به سخن مشکلی مسأله بین اگر فروختهام دین و دل به غمزۀ یار هزار سود ز سودای این معامله بین به راه بادیۀ عشق آی و عارف را ضعیف و خسته و رنجور و پا پرآبله بین عارف قزوینی برای نخستین بار در سال 1278 خورشیدی پا به تهران میگذارد و به یاری نوازندگی و صدای دلنشین خود به دربار قاجار راه مییابد. در پی بلندآوازه شدن نام این صاحبهنر در میان شاهزادگان، مظفرالدین شاه ابراز تمایل میکند که او را در جرگۀ فراشخلوتهای دربار خود درآورد، اما هنرمند آزاده به این خواری تن نمیدهد و بار دیگر راهی قزوین میشود. در دورانی که شاعر به دربار قاجاری آمد و شد دارد، دل پراحساس او آرام نمیگیرد و چند بار گرفتار شاهزاده خانمهای درباری میشود. برخی از ترانههای او با مضمون این احساسات غلیانی و گذرا سروده شدهاند. حتی از این سرودهها نیز نشانههای بینش اجتماعی و میهندوستی سراینده میتراود. برای نمونه، ترانۀ مشهوری را که پارهای از آن در زیر میآید، برای افتخارالسلطنه، دختر ناصرالدین شاه سروده است: افتخار همه آفاقی و منظور منی شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی به سر زلف پریشان تو دلهای پریش همه خو کرده چو عارف به پریشانوطنی و همچنین ترانهای که بخشی از آن در زیر میآید، در وصف تاجالسلطنه پدید آمده است: تو ای تاج، تاج سر خسروانی شد از چشم مست تو بیپا جهانی تو از حالت مستمندان چه پرسی تو حال دل دردمندان چه دانی دل دردمند عارف به سال 1335 خورشیدی در سوگ یکی از دوستانش به نام عبدالرحیم خان که با خودکشی به حیاتش پایان میدهد، چنان زخمی میشود که او را به مرز جنون میکشاند. در پی این رویداد تلخ یکی از دوستان، عارف را برای مداوا به بغداد میبرد و او چندی در آنجا میماند. سپس راهی استانبول میشود، اما در آنجا نیز قرار ندارد؛ پس به تهران بازمیگردد و کنسرتی بسیار زیبا و دلنواز برگزار میکند. نازکدلی شاعر نه تنها مانع شور و شوق آزادیخواهی او نمیشود، بلکه از دل بر زبانش جاری میگردد، بر آتش عدالتطلبی مردمان میدمد و آن را فروزانتر میسازد. هنگام مرگ کنل محمدتقی خان پسیان در سال 1300 خورشیدی، عارف با دلی سوخته در خاکسپاری او شرکت میکند و زبان به ناسزاگویی به دشمنان این مبارز راه وطن میگشاید. آنگاه که قصد میکنند سر کلنل را روی توپ بگذارند، شاعر از آتشفشان تفتان سینۀ خود فریاد برمیآورد: این سر که نشان سرپرستیست امروز رها ز قید هستیست با دیدۀ عبرتش ببینید این عاقبت وطنپرستیست عارف در پنج سال پایان عمر به ناچار در همدان گوشۀ انزوا میگزیند و از همه رو نهان میکند. او که از برپا نشدن جمهوری سرخورده شده و زبان به انتقاد از استبداد رضا خان گشوده است، محکوم به تبعید و انزوا میشود. سرایندۀ هنرمند در تبعید بیمار و نومید است، از جمع کناره میگیرد و جز با شماری اندک از دوستان معاشرت نمیکند. یک دوست پزشک به نام بدیع در این مدت به درمان عارف میپردازد. در این دوره شاعر بسیار اندوهگین و بدبین است و رنج بیماری و تنگدستی در نامههایش به دوستان پیداست: «آیا به که میشود گفت که سینۀ من گرفت و من استطاعت معالجۀ آن را نداشتم تا این که به کلی از بین رفت.» سخندان آزاده در وصف احوال آشفته و ناداری خود در دوران تبعید همدان میسراید: بود رختخوابم ز حاجی وکیل که خصمش زبون باد و عمرش طویل اگر پهن فرشم به ایوان بود سپاسم ز الطاف «کیوان» بود اگر میز و هم یک دو تا صندلیست ز دکتر «بدیع» است، از بنده نیست من این زندگانی ناپایدار به زحمت از آن کردهام اختیار که از هر بداندیش، بد نشنوم عارف قزوینی در گوشۀ تنهایی و بیماری، همدمی جز یک زن خدمتکار ندارد که در اواخر عمر، او را به عقد خویش درمیآورد. جیران واپسین دم این هنرمند برجسته را چنین شرح میدهد که درخواست میکند او را کنار پنجره ببرد تا آفتاب و آسمان میهن را ببیند. عارف در آخرین نگاه به چشمانداز آب و خاک مام میهن چنین زمزمه میکند: ستایش مر آن ایزد تابناک که پاک آمدم پاک رفتم به خاک آنگاه در بستر دراز میکشد و برای همیشه دیده بر جهان میبندد. درگذشت عارف قزوینی در ساعت دوازده ظهر دوم بهمنماه از سال 1312 خورشیدی روی میدهد. در آن هنگام شاعر پنجاه و چهار بهار و خزان را تجربه کرده است. پیکر او را در همدان کنار آرامگاه ابوعلی سینا به خاک میسپارند. شاه دزد و شیخ دزد و میر و شحنه و عسس دزد دادخواه و آن که او رسد به داد و دادرس دزد میر کاروان کاروانیان تا جرس دزد خسته دزد بس که داد زد دزد داد تا به هر کجا رسد دزد کشوری بدون دستِ رد دزد رابیندرانات تاگور، سرایندۀ پرآوازۀ هندی که از برندگان جایزۀ نوبل است، در سال 1311 خورشیدی، یعنی یک سال پیش از درگذشت عارف به تهران سفر میکند. او برای دیدن عارف قزوینی راهی همدان میشود و در این دیدار، نهایت ستایش و احترام خود را به این هنرمند برجستۀ ایرانزمین ابراز مینماید.
4K بازدید
نقد و نظر یا دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید. ابتدا وارد شوید!
دانلود کاتالوگ
حریم خصوصی
شرایط خدمات
پرسشهای پرتکرار
تماس با ما
آفرینندگان
شاعران
نویسندگان
پژوهشگران
مترجمان
سینماگران
درستنویسی
اشتباهات رایج
معادلهای فارسی
نشانهگذاری
دانستنیها
کتابخوانی
اخبار کلک
خبرهای دیگر
کتابخانه
کتابخانههای مشهور
کتابفروشیهای مشهور